امیرالمومنین

دانلود سخنرانی مرحوم کافی- تشرف علامه حلی به محضر امام زمان(عج)

Ali Salimi
امیرالمومنین

دانلود سخنرانی مرحوم کافی- تشرف علامه حلی به محضر امام زمان(عج)

تاريخ : شنبه 10 مرداد 1394 | 2:55 بعد از ظهر | نویسنده : Ali Salimi |

تشرف پسر مهزیار خدمت امام زمان علیه السلام‏

" تشرف پسر مهزیار خدمت امام زمان علیه السلام‏"

سخنان شهید شیخ احمد کافی (ره) : یكى از كسانیكه به محضر مقدس حضرت بقیه الله الاعظم حجة بن الحسن المهدى ارواحنا فداه مشرف‏ شده، پسر مهزیار است‏. او در سفر اولى كه به‏ عنوان اداى فریضه حج به مكه مى رود، مى شنود كه‏ هر سال امیر الحاج واقعى یعنى همان سرپرست حجاج‏ امام زمان علیه السلام است‏. حجاج زیر سایه آن‏ حضرت و در پناه ایشان هستند و خود امام زمان‏ علیه السلام به طور قطع در روز عرفه در سرزمین‏ عرفات است‏. با شنیدن این مطلب، پسر مهزیار هجده‏ سفر دیگر را به مكه مشرف شد تا شاید بتواند یكبار هم كه شده به زیارت آقایش نائل شود اما متاسفانه در آن هجده سفر این توفیق را نیافت‏. در ایام حج سال بیستم، شبى با رفقایش نشسته بود كه صحبت از حج شد و پسر مهزیار گفت كه " من‏ دیگر امسال به مكه نمیروم " ، رفقایش هم كه‏ نمیدانستند قصد او از آن حج هاى مكرر چه بوده‏ است ، به حساب اینكه او نوزده سفر به مكه مشرف‏ شده چندان متعجب نشدند. اما خود او میدانست كه‏ دچار دلتنگى فوق العاده اى شده است، لذا همان‏ شب خطاب به مولایش عرض كرد : ولى عصر ! معلوم‏ مى شود كه این محبت من یكطرفه است و من شما را میخواهم اما شما مرا نمیخواهید. اگر اینطور نبود ، حداقل یكبار هم كه شده در آن نوزده سفر من به مكه خودتان را به من نشان مى دادید. پسر مهزیار اینها را زمزمه كرد و با تصمیم اینكه‏ دیگر به مكه نرود ، به خواب رفت‏. آن شب در عالم‏ رویا شنید كه هاتفى میگوید : پسر مهزیار ! قهر نكن امسال هم بیا كه مژده دیدار از طرف آقایت‏ داده شده است‏. از خواب كه بیدار شد ، به رفقایش‏ گفت كه " من آماده ام تا امسال هم به مكه بروم‏ " و بدین ترتیب راهى بیستمین سفرش شد. پسر مهزیار از ایران تا عراق و از آنجا تا حجاز ، در طى اعمال عمره و حج تمتع ، چشم براه آقایش‏ بود اما در آن مدت خبرى نشد. روز سه شنبه اى‏ بود كه رفقایش قصد بازگشت كردند اما او گفت : برادران ! دو سه شب دیگر شب جمعه است‏. شب جمعه‏ را در مسجد الحرام بگذرانیم و صبح جمعه حركت‏ كنیم‏. شب جمعه شد. رفقاى پسر مهزیار بعد از طواف در مسجد الحرام و نماز و شام خوابیدند اما او همچنان دور كعبه مى گشت‏. خودش میگوید : در حین طواف به جوانى برخوردم كه بردى یمنى پوشیده‏ بود. سلامى به من كرد و جوابى گرفت‏. پرسیدم : آقا ! شما اهل كجایید. گفت : اهل یمن‏. شما چطور ؟ گفتم : من عجم هستم و از اهواز در بین النهرین آمده ام‏. پرسید : شما این خصیب را مى‏ شناسى ؟ گفتم : ابن خصیب مرد. گفت : انا لله و انا الیه راجعون ! خدا رحمتش كند. پرسیدم چطور ؟ گفت : نمازش را پاك و پاكیزه اداء مى كرد و قرآن نیز زیاد مى خواند. شما پسر مهزیار را مى‏ شناسید ؟ گفتم : پسر مهزیار منم‏. گفت : خوشا بحالت كه آقا مرا فرستاده است تا تو را بنزد ایشان ببرم‏. پرسیدم : كدام آقا ؟ گفت : شما مگر چند آقا دارید ؟ - راست گفته است : به خودمان‏ مراجعه كنیم و ببینیم كه نوكر چند نفر هستیم ؟ - . پرسیدم : امام عصر علیه السلام را میگویى ؟ گفت : آرى ، گفتم : آقا اكنون كجاست ؟ گفت : عجله نكن‏. فردا از رفقایت جدا مى شوى و ثلثى از شب گذشته راه مى افتى‏. وعده ما ، فلان جا. پرسیدم : چرا از رفقایم جدا بشوم ؟ گفت : چونكه‏ این رفقاى تو باب طبع آقا نیستند. یا دست از این رفقایت بكش یا از امام عصر دست بكش‏. - اى‏ مردم ، ببینید كه آیا رفقایتان مورد پسند امام‏ زمان هستند یا نه ؟ اگر نیستند مواظب باشید كه‏ شما را از امام زمانتان جدا نكنند - . گفتم : بسیار خوب ، من یك موى امام زمان را به تمامى‏ عالم نمیدهم‏. فرداى آنروز اثاث خود را جمع كردم‏ تا از دوستانم جدا بشوم‏. آنها نیز كه فكر كردند من از دستشان ناراحت شده ام ، ممانعتى به عمل‏ نیاوردند و اصرارى هم به همسفرى نكردند. ثلثى‏ از شب گذشته بود كه به وعده گاه رسیدم و آن‏ جوان را دیدم كه منتظر من بود. او گفت : پیاده‏ نشو. من هم همانطور سواره همراهش حركت كردم‏. با اسبهایمان آنقدر تاختیم تا به پایین عقبه طائف‏ رسیدیم‏. آن جوان گفت : حالا پایین بیا. پرسیدم‏ : براى چه ؟ گفت : وقت فضیلت نماز شب است‏. پایین بیا تا نافله را بخوانیم و بعد حركت‏ كنیم‏. - اى سحرخیزان ! خوشا بحالتان‏. از این‏ بیدارى دل شب نعمتهایى نصیبتان مى شود و شاید شبى هم به زیارت مهدى فاطمه علیهما السلام نائل‏ بشوید. اما خواب آلوده ها ! شما هم حواستان جمع‏ باشد كه : خفتگان را خبر از زمزمه مرغ سحر حیوان را خبر از عالم انسانى نیست پسر مهزیار میگوید : نماز شب را خواندیم تا هوا كم كم روشن‏ شد و بعد از خواندن نماز صبح او به من گفت : پسر مهزیار ! سوار شو ، برویم‏. براه افتادیم تا بالاخره به بالاى عقبه طائف رسیدیم‏. او به من‏ گفت : پسر مهزیار ! به آنجایى كه اشاره مى كنم‏ ، نگاه كن‏. ناگهان وادى سبز و خرمى را در پیش‏ رویم دیدم كه خیمه پشمینه اى وسط آن برپا بود. جوان پرسید : چه مى بینى‏. گفتم : یك خیمه‏ پشمینه‏. او گفت : همانست‏. كعبه مقصود - خیمه‏ حجه بن الحسن علیه السلام - همانجاست‏. - بقول‏ شاعر : كعبه یك سنگ نشانیست كه ره گم نشود حاجى‏ احرام دگر بند ، ببین یار كجاست - سپس رفتیم تا به نزدیكیهاى خیمه رسیدیم و از اسبها پیاده‏ شدیم‏. جوان گفت : بیا برویم‏. گفتم : افسار اسبم‏ را به كجا ببندم ؟ او گفت : پسر مهزیار ! از این پس ادعاى عاشقى نكنى ! پرسیدم : چرا ؟ گفت‏ : تا چشم عاشق صادق به خیمه معشوق بیفتد ، خودش‏ را هم فراموش مى كند آنوقت تو میگویى " افسار اسبم را كجا ببندم ؟ ". ناگهان به خود آمدم و او ادامه داد : اینجا وادى الامان است‏. اسبت را بحال خودش رها كن‏. سپس راه افتادیم تا به پشت‏ پرده ورودى خیمه رسیدیم‏. جوان گفت : همینجا بایست تا من بروم و از آقا اجازه ورود بگیرم ، تا او به داخل برود و برگردد ، بسیار بیقرار و آشفته بودم كه نكند حالا كه تا اینجا آمده ام ، آقا اجازه شرفیابى به محضرش را به من ندهد. وقتیكه او را با تبسمى دیدم كه دارد برمى گردد ، خوشحال پرسیدم : چه شد ؟ گفت : مژده باد تو را كه آقا اجازه شرفیابى به محضرش را براى تو صادر فرمود. با خوشحالى و هیجان تمام داخل خیمه‏ شدم و بالاخره چشمم به جمال ماه فاطمه ، بقیه‏ة الله روحى فداه روشن شد. حضرت به بالشى‏ تكیه داده و بر تشكچه اى كه روى دو قطعه نمد پهن شده بود ، نشسته بودند. بر ایشان سلام كردم‏ و ایشان هم از سر تلطف ، به من جواب دادند ، سپس حضرت فرمودند : پسر مهزیار ! من كه امام‏ زمان تو هستم ، دلم میخواهد كه چند روزى را پیش‏ من بمانى‏. - این نكته خیلى مهم است‏. خوشا بحالت‏ اى پسر مهزیار ! كه طورى زندگى كردى كه دل امام‏ زمانت به تو خوش بود. خوشا بحالت ! - پسر مهزیار ادامه مى دهد. چند روزى در محضر آقا بودم‏. یكروز حضرت به من فرمود : پسر مهزیار ! من كه دلم نمى خواهد تو بروى ، اما اگر خودت مى‏ خواهى ، برو. من فهمیدم كه دیگر موقع رفتن شده‏ است لذا شروع به جمع آورى اثاثیه ام كردم‏. در حالیكه به كندى هر چه تمامتر اثاثیه ام را جمع‏ میكردم ، هر چند لحظه یكبار نگاه حسرتى به آقا مى افكندم‏. اما بناچار زمان خداحافظى رسید و پس‏ از آن من براه افتادم‏. به بالاى عقبه طائف كه‏ رسیدم ، برگشتم تا یكبار دیگر خیمه حضرت را ببینم كه دیگر چیزى ندیدم‏. یكى از آقایان منبرى‏ دو سه سال پشت سر هم در ایام ماه رمضان در مسجد هندى نجف به منبر مى رفت‏. من منبر ایشان را خیلى دوست داشتم و در آن شركت مى كردم‏. یادم‏ نمیرود كه ایشان در یكى از منبرهایش چنین تعریف‏ كرد : من روایات طرفین شیعه و سنى را در باب‏ واقعه درب خانه بى بى زهراء سلام الله علیها خوانده بودم‏. اگر میخواستم استدلال عقلى كنم ، مى توانستم اسائه ادب برخى افراد را باور كنم‏ اما دلم زیر بار نمیرفت‏. آخر چگونه مى شد كه‏ كار به آنجا برسد كه به دختر پیغمبر ، در خانه‏ خود پیغمبر آنچنان بى ادبى كنند ؟ من در همین‏ ناباورى بودم تا اینكه یكروز عصر در هنگام خارج‏ شدن از قبرستان بقیع ، خانم محترمه اى را دیدم‏ كه شیون و زارى مى كند. فهمیدم ایرانى است و فكر كردم كه یا پولش را گم كرده است یا خانه اش‏ را. جلو رفتم و پرسیدم : خانم ! پولتان را گم‏ كرده اید ؟ گفت : نه‏. باز پرسیدم : پس چرا ناراحتید ؟ گفت : اولا بگویم كه من فردى‏ میلیونر از مراغه ایران هستم ، سیده و علویه‏. در تمام آرزویم این بوده است كه براى یك بار هم‏ شده به مدینه و بقیع بیایم و مادرم را زیارت‏ كنم‏. اكنون كه تا اینجا آمده ام ، مى گویند كه‏ زنها را به داخل بقیع راه نمى دهیم‏. هر چه كردم‏ كه پولى بگیرند و به من اجازه زیارت بدهند ، نپذیرفتند. بیشتر ناراحتیم از این است كه یكى‏ از بچه هاى فاطمه ( سلام الله علیها ) از راه‏ دورى كه نزدیك به هزار فرسخ مى شود ، تا كنار قبر مادرش بیاید ولى به او اجازه زیارت ندهند. من براى دلدارى دادن به آن خانم گفتم : ناراحت‏ نباشید. من به نیابت از شما ، سلامتان را به بى‏ بى مى رسانم‏. اما هر چه از این قبیل مى گفتم ، فایده اى نداشت‏. او یا گریه میكرد یا ناله و شیون براه مى انداخت‏. این حالت او ، مرا هم‏ منقلب كرد لذا خطاب به بى بى عرض كردم : مادر جان ، فاطمه ! به خودت قسمت كه دیگر نه به‏ زیارت پدرت - آقا رسول الله ( صلى الله علیه و آله ) - مى آیم ، نه به زیارت بچه هایت و نه به‏ زیارت خودت در بقیع ، مگر اینكه از هر راهى كه‏ صلاح بدانى ، مرا از صحت خبر درب خانه ات مطلع‏ كنى‏. آن موقع من با دوستانم در باغ عمران منزل‏ كرده بودیم‏. آنها كه رسیدند و مرا با آن وضع‏ دیدند ، پرسیدند : چه شده است ؟ جریان را كه‏ تعریف كردم ، آنها هم متاثر شدند. نزدیك غروب بود كه گفتند : بیا به حرم پیغمبر برویم‏. من‏ نپذیرفتم و نماز مغرب و عشاء را همانجا خواندم‏ تا آنها رفتند و برگشتند. باز اصرار كردند كه‏ مرا با خود ببرند اما بیفایده بود. بالاخره پس‏ از مدتى در حین گریه و ناله كردن از خستگى زیاد خوابم برد. در عالم رویا بنظرم آمد كه به حرم‏ پیغمبر رفته ام‏. كنار باب جبرئیل بود كه‏ پیرمردى محاسن سفید و موقر را دیدم و با او سلامى رد و بدل كردم‏. آن پیرمرد به من گفت : فلانى ! اگر میخواهى كه جدت رسول الله صلى الله علیه و آله را ببینى ، الان اینجاست‏. من خوشحال‏ پیش دویدم ، سلام كردم و خودم را روى قدمهاى‏ رسول خدا انداختم‏. حضرت در حالیكه دستى به سرم‏ مى كشید ، فرمود : بلند شو. بنشین‏. پرسیدم : یا جداه ! مادرم فاطمه كجاست ؟ فرمود : الان مادرت‏ را مى آورند. - نفرمود " مى آید " بلكه فرمود " مى آورند " - . پس از چند لحظه رسول خدا به من‏ فرمود : بلند شو ، مادرت را دارند مى آورند. نگاه كردم ، دیدم كه از طرف درب حرم سه چهار خانمى كه زیر بغل بى بى را گرفته بودند ، در حال آمدن به حرم هستند. پیش دویدم و عرض كردم : مادر ! چرا خودت به تنهایى راه نمیروى ؟ چرا زیر بغلت را گرفته اند ؟ تا این را پرسیدم ، ناگهان بى بى زهراء سلام الله علیها فرمود : پسرم ! امان از درد پهلو ، امان از درد پهلو. امام صادق علیه السلام در بستر بیمارى و مرگ‏ بود كه به دنبال بستگان و خویشان خود فرستاد و آنها كه آمدند. حضرت فرمود : خویشان من ! به‏ شما بگویم كه بخدا قسم شفاعت ما خانواده فرداى‏ قیامت به كسى كه نمازش را سبك شمرده باشد ، نمى‏ رسد.

 


موضوعات مرتبط: تشرف یافتگان به محضر امام زمان(عج)
برچسب‌ها: تشرف یافتگان امام زمانپسر مهزیارصاحب الزمانمشرف شدن پسر مهزیار به محضر امام زمان

تاريخ : شنبه 15 فروردين 1394 | 4:6 بعد از ظهر | نویسنده : Ali Salimi |

تشرف اسماعیل بن حسن هرقلی

بسم الله الرحمن الرحیم

تشرف اسماعیل بن حسن هرقلی

در اطراف شهر حله روستایی بود به نام هرقل، و «اسماعیل هرقلی« در آن روستا زندگی می کرد. 

اسماعیل هرقلی وقتی جوان بود، دنبلی در ران پای چپش به وجود آمد. این دنبل که درد زیادی داشت، هر سال هنگام بهار تورم می کرد و خون و چرک از آن بیرون می زد.

اسماعیل می گوید:

روزی از هرقل به حله آمدم و خدمت سید بن طاووس رسیدم و مشکل خود را با وی در میان گذاشتم. سید بن طاووس، اطبا و جراحان حله را جمع کرد و مشکلم را با آن ها در میان گذاشت. وقتی اطبا پای مرا دیدند، به سید گفتند: «این دنبل روی رگ اکهل که شاهرگ او است واقع شده و اگر بخواهیم دمبل را برداریم، ممکن است شاهرگ وی بریده شود و از دنیا برود. بنابراین چاره ای نیست چرا این که با همین درد بسازد».  

تصور این که باید برای همۀ عمر با این درد و ورم بسازم، برایم بسیار مشکل و غیرقابل پذیرش بود. سید که ناراحتی مرا دیده بود گفت: «روزهای آینده عازم بغداد هستم. آن جا اطبای مبتحری هستند که امیدوارم بتوانند تو را معالجه کنند».

با سید به بغداد رفتم و زخم پای خود را به اطبای آن جا هم نشان دادم. نظر اطبای آن جا هم، همانند اطبای حله بود!

زخم پا، مخصوصا هنگام نماز بیشتر اذیتم می کرد و مجبور بودم مدام با رنج و مشقت، خون های آن را شستشو دهم. سید بن طاووس گفت: «تو می توانی با همین لباس آلوده نماز خود را بخوانی و نیازی نیست که این زخم را شستشو دهی».

وقتی کارم در بغداد تمام شد، قصد بازگشت کردم. به فکرم رسید که سری هم به سامراء بزنم و آن جا را زیارت کنم. لباس ها و خرجی راه را به سید سپردم و از همان جا، عازم سامراء شدم.

پس از ورود به سامراء، به زیارت امام هادی (علیه السلام) و امام حسن عسکری (علیه السلام) مشرف شدم و بعد از آن به سرداب مقدس، همان مکانی که امام زمان (علیه السلام) از آن جا غایب شده بود، رفتم. و به گریه و استغاثه پرداختم. بعد، به منزل برگشتم و تا روز پنج شنبه در سامراء بودم.

روز پنج شنبه، به سوی دجله رفتم تا بدن و لباس خود را شستشو دهم. و با غسل زیارت و بدنی پاک، به زیارت وداع بروم. بعد از غسل و شستشوی لباس ها، آن ها را بر تن کردم و آفتابه ای را که همراه داشتم پر از آب کرده و به سوی شهر روانه شدم.

نزدیک دیوارهای شهر، ناگهان چهار سواره را دیدم که به سویم می آیند. با خودم گفتم: «حتما از بزگان و سرمایه داران عرب هستند که به دنبال گوسفندان خود می روند». وقتی نزدیک شدند، دیدم، دو نفر از آن ها جوان هستند که شمشیر به همراه دارند. یکی از آن جوان ها هم جوانی خوش سیما و رعنا بود. یک طرف آن ها پیرمردی بود که نقاب انداخته شود و طرف دیگر هم مردی بسیار مجلل بود که لباس فرجیه پوشیده بود و در زیر آن هم شمشیری حمایل کرده بود. نزدیک تر که شدیم، به من سلام کردند و من هم جواب سلام دادم. مرد مجللی که لباس فرجیه پوشیده بود، جلوتر آمد و گفت: «فردا می خواهی نزد اهل و عیال خود بروی»؟!

گفتم: «بله».  

گفت: «جلوتر بیا تا زخم پایت را ببینم».

من که فکر می کردم آن ها از اعراب بادیه نشین هستند و مراقب تمیزی و نجاست نیستند، از رفتن کراهت داشتم و می ترسیدم که دشتش را به لباس مرطوبم بگذارند. اما چاره ای جز اطاعت نمی دیدم. بنابراین نزدیک تر رفتم تا به او رسیدم.

وقتی نزدیک وی شدم، دستم را گرفتم و به سوی خود کشید. بعد از آن، همان طوری که روی اسب بود، دست خود را از روی دوشم کشید و در حالی که خم می شد، دست خود را به جراحتم رساند و آن را کمی فشار داد تا درد گرفت. سپس بلند شد و روی اسب نشست.  

آن پیر مرد گفت: «ای اسماعیل رستگار شدی»!

تعجب کرده بودم که این مرد نام مرا از کجا می داند و در جواب گفتم: «ان شاء الله همگی رستگاریم».

پیرمرد گفت: «اسماعیل! این بزرگوار امام عصر توست».

وقتی این مطلب را شنیدم بی تاب شدم و به سوی او رفتم. پای مبارکش را بوسیدم و به دیده گذاشتم.

حضرت، اسب خود را راند و من نیز به همراهشان می رفتم.

حضرت فرمود: «برگرد»!

گفتم: «هرگز از شما جدا نمی شوم».

حضرت فرمود: «مصلحت در این است که برگردی».

دوباره عرض کردم: «هرگز از شما جدا نمی شوم».

در این حال پیرمرد گفت: «ای اسماعیل! آیا حیا نمی کنی که امام زمانت دو بار به تو دستور داد برگردی و تو مخالفت می کنی»؟!

با شنیدن سخن پیرمرد، ایستادم و آن حضرت مقداری دور شد. سپس برگشت و فرمود: «وقتی به بغداد رسیدی ابوجعفر (خلیفه) تو را می طلبد. اگر خواست چیزی به تو بدهد، قبول نکن. به فرزند ما «سید بن طاووس» بگو، نوشته ای را برای «علی بن حوض» بنویسد و من هم سفارش می کنم که هر چه بخواهی به تو بدهد.

آن ها رفتند و من هم با نگاه حسرت و اشک چشم، آن ها را بدرقه می کردم تا این که از مقابل دیدگانم پنهان شدند. مقداری روی زمین نشستم و سپس بلند شدم و به سوی شهر راه افتادم.

وقتی به زیارت امامین عسکریین (علیهماالسلام) رفتم، خدام حرم به گردم جمع شدند و گفتند: «رنگ چهره ات تغییر کرده. چه شده؟ آیا کسی اذیتت کرده؟!».

گفتم: «نه. آن سوارها را که نزد شما بودند و سپس به سوی من آمدند، شناختید؟»

گفتند: «آن ها از اشراف عرب و گوسفند داران بودند».

گفتم: «این گونه نیست. او حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه) بود.

گفتند: «زخم پایت را به آن ها نشان دادی؟!»

گفتم: «آن بزرگوار، با دست مبارکش زخم پایم را گرفت و آن را فشار داد تا به درد آمد». سپس لباس خود را بالا دادم تا محل زخمم را ببینم. با ناباوری دیدم که اثری از زخم باقی نمانده. فکر کردم اشتباه شده. لذا پای دیگرم را بالا زدم، اما دیدم در آن پا هم اثری از زخم نیست.

فردای آن روز، با بدرقۀ مردم سامراء، شهر را ترک کردم و به سوی بغداد حرکت کردم. وقتی به بغداد رسیدم، سید بن طاووس را دیدم. وزیر خلیفه، از سید پرسیده بود: «آیا جریان اسماعیل هرقلی واقعیت دارد»؟! سید که جویای این داستان بود، به من گفت: «این جریان را تو نقل کرده ای»؟

گفتم: «آری».

گفت: «پاهایت را به من نشان بده». وقتی لباس خود را بالا زدم، بی شهوش بر روی زمین افتاد. وقتی به هوش آمد، دست مرا گرفت و به وزیر گفت: «این شخص، برادر و محبوب ترین مردم پیش من است».

وزیر، اطبایی را که مرا معاینه کرده بودند جمع کرد و به آن ها گفت: اگر زخم او مداوا شود چه مدت زمان می برد تا بهبودی یابد؟

آن ها گفتند: «جراحت وی معالجه ای جز بریدن ندارد. اگر در عمل جراحی زنده بماند، حداقل دو ماه زمان نیاز دارد تا جای آن بهبودی یابد. البته جای زخم، گودی و سفیدی باقی می ماند و روی آن هم مو نمی رویید».

وزیر گفت: «حالا پای اسماعیل را معاینه کنید».

وقتی پای مرا را دیدند، همگی متحیر شدند. یکی از آن ها بلند گفت: «این کار، کارِ حضرت مسیح است»!

وزیر گفت: «ما خود، بهتر می دانیم که کار کیست»!

وزیر، مرا نزد خلیفه عباسی، مستنصر برد، و خلیفه هم بعد از اطلاع از داستانم دستور داد تا هزار سکۀ طلا برای من بیاورند.

گفتم: «اجازۀ برداشت ندارم».

گفت: «چرا»؟!

گفتم: «امام زمان (علیه السلام) فرمود: از خلیفه چیزی قبول نکن».

خلیفه هم آزرده خاطر شد و به گریه افتاد.

منابع:

کشف الغمۀ فی معرفۀ الأئمۀ، ج۲، ص۴۹۳ الی ۴۹۷ ـ عراقی، دارالسلام، ص۲۷۰ الی ۲۷۴ ـ العبقری الحسان، ج۲، ص۵۷ الی ۵۹ ـ النجم الثاقب، ص۱۶۸ الی ۱۷۰ ـ منتهی الآمال، ج۲، ص۴۵۲ الی ۴۵۴ ـ بحارالأنوار، ج۵۲، ص۶۱ الی ۶۵٫ (به نقل از در محضر دوست، ص ۴۱ الی ۴۷ با تصرف و ویراستاری) 


موضوعات مرتبط: تشرف یافتگان به محضر امام زمان(عج)
برچسب‌ها: امام زماناسماعیل هرقلیتشرف یافتگان به محضر امام زمانولی عصر

تاريخ : شنبه 15 فروردين 1394 | 4:4 بعد از ظهر | نویسنده : Ali Salimi |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.